روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر
قدرتمند است!
![](http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcT7Qz64gg6gUyqC0AU0R4hsb3tc4F0pd1PZYt3ETOgMH17BxgqO7g&reload=on)
و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.تا مدتها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که....
:: موضوعات مرتبط:
داستان سنگ تراش ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
حکایت ,
,
باد ,
ابر ,
سنگ تراش ,
حاکم ,
خورشید ,
خوشه چین ,
|
امتیاز مطلب : 152
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
:: ادامه مطلب ...